مادرش کنارش ایستاد و گفت: دختر ۱۱ ساله و پسر ۶ سالهام، را نذر امام رضا(ع) کردم تا خدا اهل و سربهراهشان کند و عاقبتشان خیر شود. در شرایط امروز جوانهایمان را باید به خدا بسپاریم و از امام رضا(ع) بخواهیم کمکشان کنند. در مسیر خداروشکر بچهها اذیت نکردند و خودشان هم دوست داشتند پیادهروی کنند. بچهها ادامه راه ما هستند و ما باید کاری کنیم که این اتفاق بیفتد.
موکبداری کنار خیمه موکب ایستاده بود و به کارها نظارت میکرد. مرد موکبدار که ۸ سال است در این منطقه موکب دارد، گفت: ۳ روز است موکبمان را برپا کردیم و تا ظهر شهادت در خدمت زائران هستیم. من پیادهروی اربعین هم رفتم و اینجا و کربلا فرقی ندارد خدمت همه جا خدمت است. عشق اهل بیت(ع) است که این همه آدم را به اینجا کشانده است تا خدمتگزار زائران باشند.
مرد گفت: هر سال زوار را میدیدم که به مشهد میروند. تصمیم گرفتم به آنها خدمت کنم. سال اولی که تصمیم گرفتم به زائران خدمت کنم تمام وسایلم یک اجاق گاز، کتری و قوری بود که در یک وانت خلاصه میشد. کمکم امکاناتمان و تعداد افراد بیشتر شد.
کمی آن طرفتر از موکب، چشمم به مردی با موی سفید افتاد. مرد که ۷۰ سال دارد و برای سومین بار در پیادهروی شرکت کرده بود، گفت: از تهران آمدم و از ملکآباد پیاده به سمت مشهد در حرکت هستم. عشق است که مرا به این راه آورده و چیزی جز سلامتی و تقوا از خدا نمیخواهم. این راه خستگی ندارد. تازه از پیادهروی اربعین برگشتم و به سمت مشهد آمدم. دوست دارم عمری دوباره به من بدهند تا از جوانی این مسیر را بارها و بارها طی کنم.
کمی جلوتر به خانوادهای میرسم که زیر آفتاب بساط چای آتشی راه انداختند. زائران پیاده به سمت موکب کوچکشان میآمدند و لیوان چای برمیداشتند. به سمت زنی که چای را در استکانها میریخت، رفتم تا با او صحبت کنم. زن گفت: همسرم یک بار به پیادهروی آمده بود. یک خانواده در مسیر چای آتشی به زائران میدادند. از سال بعد ما هم آمدیم و موکبمان را راه انداختیم. امسال ششمین سالی است که در این مسیر خدمت میکنیم. کمکم دیگر اعضای خانواده و فامیل نیز با ما همراه شدند.
سلامتی برادرم را مدیون امام رضا(ع) هستم
زن و مردی به همراه پسر کوچکشان که روی دوش مرد بود کنار جاده قدم میزدند. با آنها نیز همکلام شدم. مرد گفت: از روستایی در نزدیکی نیشابور راه افتادیم. ۹ سال است به عشق امام رضا(ع) این مسیر را طی میکنیم. خدمات موکبهای میان راه عالی است. مشکلات زیاد شده و هر سال تنها فرصتی که میتوانیم به مشهد برویم همین ایام است. در این مدت کار و شغلم را به خدا میسپارم. بچههایمان را میآوریم تا همراهمان باشند. دخترمان را هر سال روی شانهام به مشهد بردم و حالا ازدواج کرده است. حالا هم پسرم را روی دوش میبرم.
هر چه میبینیم همه عشق است
سپس ادامه داد: ما هر سال هزار کیلومتر از زاهدان به مشهد میآییم و یک روز موکب داریم. در این مدت زیاد حاجت گرفتم. هر کسی در این موکب کمک کرده است حاجت گرفته است. این موکب خیر و برکت زیادی به زندگی ما بخشیده. هر چی دارم از در خانه اهل بیت است.
مرد جوان از حس خوب خدمت به زائران پیاده شنیدن دعاهای خیرشان گفت و ادامه داد: این چند روز زائران زیادی را دیدم که با هر شرایطی به پیادهروی آمدند؛ پیر، جوان و حتی روی صندلی چرخدار یا با پای شکسته.
مقابل یکی از موکبها مرد جوانی سینی شربت به دست گرفته بود و به همه تعارف میکرد. جلو رفتم تا با او صحبت کنم، سینی را جلو آورد و گفت: بفرمایید اول شربت بنوشید.
مردی روی زمین زانو زده بود. چفیهای به سرش بسته و سینی شربتی را روی سرش گرفته بود. به سمتش رفتم تا مصاحبه کنم از او پرسیدم چرا این طور شربت تعارف میکند. مرد جوان گفت: کسانی که پیاده میروند قدمشان روی سر من است و چیزی ارزشمندتر از این برایم نیست. سال اولی است که به زائران خدمت میکنم و سال بعد هم خواهم آمد. از پیادهروی اربعین برگشتم و دیدم اینجا بهترین جا برای جبران است.
از او پرسیدم چرا از بین تمام کارها کفش واکس میزند؟ جواب داد: اینجا نزدیک مشهد است و از این به بعد راه آسفالت است. کفشهای زائران را واکس میزنم تا وقتی به حرم امام رضا(ع) میرسند، کفشهایشان تمیز و مرتب باشد. سالهای بعد هم اگر عمری باقی باشد به امام رضا(ع) و زائرانش خدمت خواهم کرد. خدمت کردن به این زائران تأثیرات زیادی در زندگی میگذارد.
زن به برادرزادهاش اشاره کرد و ادامه داد: او هم از صبح با اشتیاق به ما کمک میکند. عشق به امام رضا(ع) مرا به موکب کشانده و عشق به امام حسین(ع) به کربلا خواهد برد.
جلوتر رفتم. کنار جاده ۳ پسربچه در سایه ماشینی نشسته بودند و با هم گپ میزدند. به سمتشان رفتم. یکیشان گفت: از نیشابور به همراه همروستاییانم آمدم. این مسیر خستگی ندارد و انرژی بیشتری گرفتم زیرا شور و شوق رسیدن به حرم فرصتی به خستگی نمیدهد.
چند پسر جوان را دیدم و به سمتشان رفتم. یکی از آنها حاضر به گفتوگو شد. پسر جوان گفت: ۵ بار به پیادهروی آمدم. ۲ سال کرونا که شرایط فراهم نبود بسیار دلتنگ شدم و به همین دلیل امسال هم در پیادهروی شرکت کردم.
از شغلش پرسیدم، جواب داد: همه ما شاغلیم و در این چند روز که اینجاییم کارمان را رها کردیم. به کارفرمایم گفتم که چند روزی نمیتوانم در محل کارم باشد. هر چه بادا باد، توکل به خدا. اگر اخراج هم شوم خدا بزرگ است. سال گذشته یکی از رفقایم نتوانست بیاید و مجبور شد در محل کارش بماند. هر زمان با او تماس گرفتم گریه میکرد.
انتهای پیام