حسرت مادرانه برای آخرین خواسته فرزند شهید/ تو اصلاً‌ منو دوست نداری!



این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید


منبع: https://farsnews.ir/news/14011021000366/%D8%AD%D8%B3%D8%B1%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AA%D9%88-%D8%A7%D8%B5%D9%84%D8%A7%D9%8B%E2%80%8C-%D9%85%D9%86%D9%88-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مادرها برخی اوقات به خاطر حسی که دارند، دلشان نمی‌آید کاری برای فرزندشان انجام دهند؛ چرا که دوست دارند مدت زمان بیش‌تری را با جگرگوشه‌شان سپری کنند؛ مانند کاری که رقیه سادات اسماعیلی، هنگام اعزام آخر فرزندش به جبهه کرد. به مناسبت ولادت حضرت زهرا (س) به بیان این حس مادرانه مادر شهید می‌پردازیم:

بسیجی شهید حسن فرجی در سال ۱۳۴۷ در روستای خطیرکلای مازندران به دنیا آمد. او در چهارم اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات والفجر ۸ در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای خطیرکلا به خاک سپرده شد.

حسن رفت و مدتی بعد در جبهه شهید شد. سیدننه بعدها تعریف کرد: ای کاش لباس رزم بر تن حسن می‌کردم. شاید مانند برادرش حسین برمی‌گشت. البته وقتی خبر شهادت حسن را آوردند خدا را شکر کردم که فرزندم در راه اسلام به شهادت رسیده است.

خاطره‌ای که در دل ماند

درباره این شهید بیش‌تر بدانید

حسن اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:‌ من فکر تو را هم کرده‌ام. اول تو را به خدا و بعد به فاطمه زهرا می‌سپارم تا تو را یاری کنند. حسن باز هم درخواستش را تکرار کرد، اما جواب مادر همان بود. چون دست و دلش برای این کار نمی‌رفت و دل‌نگران حسن بود. با این حال سربند را به دور سرش بست و به او گفت: برو به سلامت.

چشمان حسن پر از اشک شد و با بغض گفت:‌ تو اصلاً مرا دوست نداری!

بخوان:  چکش گرانی در هتل‌ها بالا رفت

حسن پسر رقیه سادات دوست داشت مادرش لباس رزم بر تنش کند. برای همین، روز آخری که برای اعزام داشت آماده می‌شد، پیش مادرش رفت و گفت:‌ سیدننه! دوست دارم لباسم را تو برایم بپوشی. چون رقیه سادات دفعه قبل لباس رزم بر تن حسین یکی دیگر از پسرانش کرده بود. 

سیدننه قاطع گفت: نه! نمی‌پوشانم! هنوز برادرت حسین نیامده. تو کجا می‌خواهی بروی؟

پایان پیام/


سیدننه گفت: مگر تو به فکر من هستی؟