کارش خطرناک بود. معلوم نبود صبح که میرود، شب برمیگردد خانه یا نه. اما هر وقت نگرانی دل پدر و مادرش را میلرزاند، با آرامش میگفت: «حیات و زندگی متعلق به خداوند است و هر گاه امر کند، میتواند آن را از ما بگیرد.» انگار نه انگار که درباره مرگ صحبت میکرد.
مردم به سمت نیروهایی که بر زمین افتاده بودند، میدویدند. آنهایی که هوشیار بودند، وحشت کردند. فکر میکردند مردم میخواهند کتکشان بزنند. اما آنها را دوره کرده و موتورها و وسایل بچهها را جمع کردند و به دستشان دادند؛ حتی کسی اسلحهها را برای خودش برنداشت تا بعداً بتواند از آن در آشوبهای خیابانی علیه نیروهای امنیتی استفاده کند. آنها را از زمین برمیداشتند و با دلسوزی تحویل بچههای سبزپوش میدادند.
ارتفاع فرید هر لحظه کم و کمتر میشد و سرانجام با صدای مهیبی روی شیشه جلوی پیکان فرود آمد. شیشه شکست و دیگر پشت آن دیده نمیشد. تشخیص صدای شکستن استخوانها از صدای شکستن شیشه و برخورد فرید با کاپوت ماشین و سپس آسفالت زبر و سفت خیابان خیابان آسان نبود. بر زمین افتاد و پیکان از روی بدنش گذشت، انگار که از روی یک سرعتگیر گذشته باشد.
پیکان وحشیِ کورِ گرسنه
چند روز بعد هم در راه محل وقوع جنایت برای بازسازی صحنه جرم بودند که در ماشین گفت: اصلاً پشیمان نیستم و اگه باز هم برگردم همین کار را تکرار میکنم.
شیشه جلوی ماشین شکسته بود و راننده دیگر نمیتوانست چیزی ببیند، اما این اتفاق نه تنها باعث نشد پایش را بر ترمز فشار دهد؛ بلکه حریصتر و گرسنهتر از قبل دنبال طعمه میگشت تا شاید بتواند حداقل چند نفر بیشتر از آنها را زیر بگیرد. همان طور که موتور زیر کاپوت ماشین گیر کرده بود، تا ۵۰۰ متر جلوتر همین طور گاز میداد و دنبال طعمهای که نمیدید میگشت. انگار نه کسی بر شیشه و کاپوتش سقوط کرده و چیزی هم زیر ماشینش گیر کرده است!
صدای نفسهای فرید به فرمانده رسید
از طرفی دیگر پیکان به سمت جمعیت میرفت تا شاید بتواند مخفی شود و قسر در رود. اما بچههای یگان ویژه سریعتر از این حرفها بودند. پیکان را دوره کرده، محمد قبادلو را از آن پیاده و دستگیرش کردند.
هر وقت خدا بخواهد میمیریم
فرید وسط خیابان افتاده بود و نفس نفس میزد. صدای نفسهای فرید به گوش فرمانده که خودش هم روی زمین افتاده بود رسید. خواست بلند شود و به سمتش برود، اما تازه متوجه شد که پای راستش او را همراهی نمیکند. فرید از هوش رفته بود و کسی نمیتوانست او را به هوش بیاورد. او را به بیمارستان بردند.
به کربلا رفت و برگشت. فرماندهاش میخواست مرخصی بیشتری برایش رد کند تا وضعیت پایش بهتر شود، اما اغتشاشات شروع شده بود و فریدی که همیشه سریع دستورات فرماندهاش را انجام میداد، این بار حرفشنوی نداشت. در خانه آرام و قرار نداشت و میگفت: نمیتوانم در خانه بنشینم و همرزمانم در خیابان تنها باشند.
صدای شکستن استخوانهای فرید در صدای شکستن شیشه گم شد
باد سرعت پیکان به صورت چندتا از بچهها خورد. فرمان را پیچاند، دورخیزی کرد و مستقیم به سمت وسط دسته موتورسوارها رفت. همه را درو میکرد و از موتورها به زمین میانداخت، موتورها هم به ماشین میخوردند و به یکدیگر و هر یک به سمتی پرت میشدند. فرید هم در دل اکیپ بود.
فرید دیگر تماس پدرش را جواب نداد
فردای آن روز پدر فرید به گوشی او زنگ زد تا حالش را بپرسد و شاید باز هم از پسرش بخواهد بیخیال کار شده و چند روزی به خانه برگردد تا پایش بهتر شود، اما بجای صدای فرید، صدای دوست فرید از آن طرف خط میآمد که میگفت: فرید تصادف کرده، تو بیمارستانه.
تا اینکه ۳۱ شهریور رسید و دیگر جواب تلفن خانوادهاش را نداد.
مردمی که هوادار پلیس هستند
پایان پیام/
منبع: https://farsnews.ir/news/14020528000959/%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%B4%D8%A8-%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-40-%DA%86%D9%87-%D8%A8%D8%B1-%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF-%DA%A9%D8%B1%D9%85%E2%80%8C%D9%BE%D9%88%D8%B1-%D8%A2%D9%85%D8%AF
به خیابانهای رباط کریم برگشت و مثل بقیه همرزمهایش برای آرام کردن آشوب دست به کار شد. خانواده نگران حال و روزش بودند و هر روز به او زنگ میزدند و حالش را میپرسیدند. هر روز گوشی را جواب میداد و در جواب «مرخصی بگیر»های پدرش میگفت که فعلاً نمیتواند به مرخصی بیاید؛ چون وظیفهاش آرام کردن اغتشاشات و کمک به همرزمانش است.
چهارشنبه ۳۰ شهریور بود که چند تا از همرزمان فرید در آشوبهای کف خیابان مجروح شدند. فرید آنها را به بیمارستان برد و به پرند برگشت. ساعت حدود ۱:۳۰ نیمه شب ۳۱ شهریور بود که خیابانها خلوت و اغتشاشاگران به خانههایشان برگشته بودند. فرید و دوستانش اکیپی سوار موتور در خیابان حرکت میکردند و در راه برگشت بودند. در عالم خودشان بودند، دور برگردان جاده را رد کردند که صدای غرش دیوانهوار نزدیک شدن یک پیکان به گوششان رسید. با سرعت ۱۰۰ یا ۱۱۰ کیلومتر بر ساعت به آنها نزدیک میشد.
نمیتوانم در خانه بنشینم
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، اگر در روزهای اغتشاشات ۱۴۰۱ جرأت میکردیم و پا به معدود میدانهایی که شلوغ شده بود، میگذاشتیم، متوجه میشدیم تعداد زیادی از کسانی که این هیاهو را بر پا کردهاند، نوجوانان و نهایت جوانان دهه هشتادی هستند که با صدای اسلحههای ساچمهای و بوی گاز اشکآور میدان را خالی کرده و به خانههای گرم و نرم خود که آن را مدیون نیروهای امنیتی ایران هستند، فرار میکنند.
قاتلی که پشیمان نیست
شهریور ۱۴۰۱ بود و قرار بود فرید تازه جوانِ ۲۱ ساله عازم کربلا شود. فقط یک روز مانده بود به رفتنش، در محله رباط کریم وظایفش را انجام میداد که تصادف کرد و پایش آسیب دید. در راه رفتن مشکل داشت؛ اما مگر این چیزها باعث میشد بیخیال کربلا رفتن شود؟ هر چه به او میگفتند پایت آسیب دیده، نمیتوانی، اذیت میشوی، نرو! حرفش فقط یک جمله بود: امام حسینی که مرا طلب کرده است خودش هم یاریام میکند.
با این حال دهه هشتادیهای ایران تنها به اغتشاشگران محدود نبودند؛ بلکه بین کسانی که برای تأمین امنیت مردم به زمین افتاده، در خون خود غلطیدند و به شهادت رسیدند هم دیده میشدند. فرید کرمپور، یکی از این جوانان بود که فدای امنیت کشور شد.
سطح هوشیاری فرید خیلی پایین بود و چند عمل سنگین باید روی او انجام میشد. بدنش آسیب دیده بود، استخوان سرش شکسته بود و بافت مغزش له شده بود. راننده پیکان هم بازداشت شده بود. چند روزی گذشت و سه شنبه شد که بیمارستان به پدر و مادرش گفت فرید تمام کرده.
از نوجوانی دوست داشت در نیروی انتظامی، یگان ویژه و مخصوصاً در ستاد مبارزه با مواد مخدر کار کند. سرانجام توانست در یگان ویژه مشغول شود. وقتی از سرانجام کارش با خانواده صحبت میکرد، میگفت: آرزو دارم مثل سردار سلیمانی برای کشورم مفید باشم.
چهارشنبه شوم
صدای برخورد کاپوت پیکان با چرخ و سپر عقب موتور فرید در خیابان پیچید. همه چشمشان بر جلوی پیکان میخکوب شد. فرید ۳ ـ ۴ متر بالاتر از سطح زمین در هوا بود، اما موتورش زیر کاپوت ماشین بر آسفالت ساییده میشد. انگار راننده پیکان برایش اهمیت نداشت چیزی که زیر ماشینش گیر کرده انسان است یا چیز دیگر؛ بیرحمانه گاز میداد و گاز میداد.
همان شنبه، اولین دادگاه رسیدگی به اتهامات اغتشاشگران در تهران برگزار شد که قبادلو هم بین آنها بود. همکاران و خانواده فرید هم با لباسهای سیاه و قلبی پر از بهت و غم آمده بودند. در میان جلسه قبادلو رو کرد به قاضی و در مقابل پدر داغدیده فرید اعتراف کرد که این کار را با برنامهریزی قبلی و تحت تأثیر فیلمهایی که در فضای مجازی دیده بود، انجام داده و گفت: اگر ۱۰ مامور دیگر هم همین الان بیایند، آنها را زیر میکنم.