در سردخانه را باز کردم، دید که تمام کشوهای سردخانه پر هستند، گفت: «چه کنم؟» جواب ندادم. با دوستش برانکارد را روی زمین گذاشتند. تن بی جان دوستشان را بلند کردند. قطره های خون از جسد بر کف سردخانه چکید. او را بالای سر زن کشته شده اى گذاشتند که چادری به کمرش بسته بود.
تا شب بقیه دوستانش هم شهید شدند. شب که آمد، تنها بود.\xa0جسد آخرین دوستش را هم آورد. اشکم خشک شده بود. فقط نگاهش کردم. با غم و اشک گفت: «تنها شدم. تنها. حالا دیگه با خیال راحت می رم. واسه اینه که کسی نیست منو عقب بیاره. دشمن نزدیکه. صدای خمپاره و تیر را که می شنوی؟»
سه ساعت بعد، همان جوان با دو جسد دیگر برگشت. چشم هایش سرخ و ورم کرده بود. خاکی تر از صبح. راه را بلد بود. این بار چیزی نگفت. وقتی می رفت، با خودم گفتم: خدا پشت و پناهت.