بعدها که خبر شهادت و مفقودالاثری شهدای خانطومان آمد، بیشتر دلش سوخت و میگفت: «اگر میرفتم شهادتم حتمی بود.»
محمدعلی و سلمان همراه با گروهشان وارد کوچهای کوچک و ۶ متری شدند تا امنیت را به آن برگردانند. اما کار به همین راحتی نبود. لیدرها تیمشان را شورانده بودند تا با سنگ آنها را بزنند. از زمین و آسمان سنگ به سمت سر و بدنشان پرت میشد. اما فکر عقبنشینی هم به سرشان نمیزد. ۵۰ ـ ۶۰ متر جلوتر را بطور کاملا بسته بودند و اجازه نمیدادند کسی از آن جا رد شود. مغازهها را خراب میکردند و شیشهها را میشکستند.
۱۶ مهر بود که با گروهی ۱۵ نفره برای متفرق کردن اغتشاشگرها به امامزاده حسن رفتند. مادر آن شب دلشوره داشت، اما نمیدانست چرا. حسش شبیه روزی بود که روحالله را به شهادت رساندند. سلمان و محمدعلی اما با خیال راحت به همراه دوستانشان سعی میکردند اموال عمومی را که اغتشاشگران خراب کرده بودند، از سر راه مردم جمع کنند تا شرایط برای عبور و مرور رهگذران فراهم شود. یکی تابلوها را جمع میکرد، دیگری آتش خاموش میکرد و چند نفر هم جوانهای هیجانزده را متفرق میکردند تا باز خرابی به بار نیاورند.
به سلمان و محمدعلی سنگ میزدند
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، در اغتشاشات سال گذشته جوانان زیادی کف خیابان به ناحق به دست آشوبگران به شهادت رسیدند. آنها که به فجیعترین و دردناکترین شکل ممکن شهید شدند، کسانی بودند که برای تأمین امنیت مردم عادی پا به خیابانهایی گذاشتند که تبدیل به میدان نبرد شده بود.
«سلمان امیر احمدی» یکی از کسانی بود که با برادرش برای مقابله با آن جمع وارد میدان شد، اما برادرش، پیکر او را از میان معرکه بیرون کشید.
دوست داشت از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند، اما حاج قاسم گفته بود: «جمهوری اسلامی حرم است.» هفت سال ماند و به دمشق نرفت تا در دفاع از حرمی که حاج قاسم میگفت به شهادت برسد.
از قبل سال ۱۳۹۴ زمزمههای «میخواهم به سوریه بروم» سلمان شروع شده بود. همسرش بیتابی میکرد. اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود و شهادت میخواست. میگفت: نمیتوانم نروم. من هم سهمی در این قضایا دارم.
چند نفر با موتور به دل آتش زدند تا شاید بتوانند راه را باز کنند. آنهایی که ماندند هم سعی میکردند اغتشاشگران را متفرق کنند و هم آتشها و موانع راه را از بین ببرند. هر چند بیشتر آتشهایی که ساخته بودند، به این راحتی خاموش شدنی نبود.
چند نفری سلمانِ بیجان را بلند کردند و او را تا سر خیابان بردند. مسیر حرکتشان با رد وحشتناک خونی که از گلوی سلمان بیرون میجهید، مشخص بود. آمبولانس رسید و او را داخل ماشین گذاشتند. به بیمارستان که رسیدند، دکتر سریع آمد بالای سرش. نگاهی کرد، سرش را تکان داد و با ناامیدی گفت: این هیچی نداره. من چی رو نگاه کنم؟ گردنشم شکسته.
برای جمهوری اسلامی که حرم است
نسبت به اغتشاشات هم بیتفاوت نبودند
از آن به بعد فقط سلمان ماند و محمدعلی. از روزی که پیکر برادر را دیدند، بیشتر قدر یکدیگر را دانستند. بیشتر کارهایشان را باهم میکردند، سفرهای خانوادگی میرفتند و هر چه برای خود میخریدند، برای دیگری هم تهیه میکردند. همیشه حواسشان به هم بود. آخر فقط خودشان و مادرشان برای یکدیگر مانده بودند.
اهالی خیابان ترسیده بودند و به آنها اعتراض میکردند، اما گوششان بدهکار نبود. کار خودشان را میکردند و آسیب نرساندن به جان، مال و آرامش دیگران برایشان پشیزی اهمیت نداشت.
مادر شهیدان امیراحمدی به همراه عکس پسرش
پایان پیام/