شهید برونسی، چطور از دست این زن فرار کرد؟
انتشار: فروردین 31، 1402
بروزرسانی: 26 تیر 1404

شهید برونسی، چطور از دست این زن فرار کرد؟


شهید عبدالحسین برونسی

عصبانی گفت: همین؟ گفتم: اگه بکشیدم، اون جا نمیرم.\xa0بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات.

صبح روز هشتم یک سرگرد آمد سروقتم. گرم کار بودم که به تمسخر گفت:\xa0بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟ جوابش را ندادم. کفری تر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟ عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم.\xa0حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عج) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم. خاطرجمع و مطمئن گفتم:\xa0«این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه،\xa0ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم»

از خانه زدم بیرون، آدرس پادگان را بلد نبودم، ولی هر طوری بود، آن روز پادگان را پیدا کردم. بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود\xa0و من می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود. چندبار دیگر می خواستند ببرندم، همان جا ولی حریفم نشدند.\xa0۱۸ تا توالت تو پادگان داشتیم که در هر نوبت چهار نفر مامور نظافتشان بودند. به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالت ها را تمیز کردم.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، «عبدالحسین برونسی» از اهالی نیشابور، شغلش بنایی ساختمان بود و روزی حلالش را با دستان گِلی در می آورد. با آغاز جنگ برونسی در حالی که خانه ای پرجمعیت را اداره می کرد، نتوانست نسبت به آنچه در جبهه های جنوب می گذرد، بی تفاوت باشد. عبدالحسین به خیل مجاهدان در راه خدا پیوست و سرانجام در ۲۳ اسفند سال ۶۳ و در عملیات بدر هنگامی که فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه را بر عهده داشت، به شهادت رسید. آنچه می خوانید خاطره ای است از دوران جوانی این شهید عزیز در سال های قبل از پیروزی انقلاب و دوران ستمشاهی است که از زبان خودش روایت می کند:\xa0\xa0

بعد از اتمام دوره آموزشی، هنوز کار تقسیم، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد\xa0مابین بچه ها و به قیافه ها به دقت نگاه\xa0 می کرد و دو ـ سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد.\xa0من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها، هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.

پایان پیام/



منبع: https://farsnews.ir/news/14020128000994/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%B3%DB%8C-%DA%86%D8%B7%D9%88%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B2%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%B1%D8%AFپیرزن ساده وضعی آمد دم در و استوار به او گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کنید. وقتی رفتم اتاق خانم، گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن در حالی که پاهایش را خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم، دیدم.\xa0تمام تنم خیس عرق شد. پا به فرار گذاشتم. زن بی حجاب، با عصبانیت داد می زد برگرد بزمجه!\xa0پیرزن گفت: اگه بری می کشنت ها. عصبی گفتم: بهتر.

خلاصه ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند.\xa0جلوی یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. همان استوار به من گفت بیا پایین و خودش رفت زنگ آن خانه را زد و بعد به من گفت:\xa0تو از این به بعد در اختیار صاحب این خانه هستی. هرچی بهت گفتند بی چون و چرا گوش می کنی.