یکی از بچههایی که دستش را بالا برد، رمضانعلی بود. رو کرد به من و گفت: آقا حقانی! من تصدیق دارم و رانندگی را فوت آبم.
گفتم: مطمئنی می توانی از عهده اش بربیایی؟
سرش را بالا گرفت و محکم گفت: صد در صد.
نگاهی کردم و گفتم: خب بپر برو بیرون؛ پشت حیاط یک ماشین افتاده، روشنش کن!
بلند شد و پرسید: مشخصات ماشین؟
با لحنی جدی جواب دادم: فرغون.
بعد هم گفتم: فرغون پشت حیاط پارک شده، زبالهها را توش بریز، ببر بیرون سپاه.
گفتم: آقای راننده چه فرقی میکند، ماشین چارچرخ باشد یا تک چرخ؟ مهم این است که بتوانی ماموریت سپاه را درست و حسابی انجام بدهی.»
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید