داداش فرج از دست رژیم فراری بود، اما خانواده ما به جای اینکه محتاطتر شود، انقلابیتر شد. مادرم پا به پای همسایهها و اهالی محل، برای تظاهرات به میدان آزادی میرفت و خواهرهایم را هم با خودش میبرد. یک روز آقاجانم انگشترش را به داداش نشان داد و گفت: ببین این شاهه، اینها مثل این رکاب انگشتر، دورش را گرفتند و نمیگذارند شما او را زمین بزنید!
من هفت سالم بود و زیاد متوجه اوضاع سیاسی کشور نبودم، اما دلتنگی برای برادر بزرگترم من را غمگین و افسرده کرده بود. ما در یک خانه زندگی میکردیم و چون داداش فرج فراری بود، بیشتر اوقاتم را با عبدالله (برادرزادهام) که یک سال از من کوچکتر بود، میگذراندم.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مهدی سلحشور از مداحان نامی کشور و از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس، در بخشی از کتاب خاطرات خود «باغ حاج علی» به بیان حوادث و برخی فعالیتهای مبارزاتیاش در بحبوحه انقلاب اشارهکرده که در ادامه میخوانیم:
اتفاقی نیفتاد و رد شدند. انگار استتار خوبی انجام داده بودم! با تعجب خودم را از زیر ماشین بیرون کشیدم و رو به رویم را نگاه کردم. اصلاً سربازها دنبال من نبودند، دنبال همان چند جوانی میدویدند که چند لحظه قبل از ما عبور کردند. تا آن موقع اینطور ضایع نشده بودم. همه لباسهایم خاکی و روغنمالی شده بود. زیر لب غر میزدم: وای به حالت عبدالله! مگر دستم بهت نرسد.
عبدالله از من جلو زد. آنقدر هول کرده بود که وقتی به خانه رسید، خودش را پرت کرد داخل و در را محکم بست. آنقدر ترسیده بودم که اگر من هم جای عبدالله بودم، همین کار را میکردم. من ماندم و در بسته و سربازانی که داشتند به من نزدیک میشدند.
جریان انقلاب من را هم که هفت سال بیشتر نداشتم، با خود همراه کرد. یک روز در خانه را محکم زدند. با چشمان پفکرده در را باز کردم. علی جابری همسایه کناریمان بود. از هیجان بالا و پایین میپرید. گفت: زود آماده شو مهدی! میخواهیم تظاهرات برویم. بدو بچهها منتظر هستند.
چشمهایم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. فکر میکردم اگر چشمانم را محکمتر ببندم، از دید آنها مخفیتر میمانم.
سریع خودم را قل دادم زیر ماشینی که جلوی در خانه علی جابری پارک شده بود. چشمانم را بستم. قلبم با شدت به قفسه سینهام میکوبید. با خودم گفتم دیگر کارم تمام شده است. صدای پای سربازها را میشنیدم که نزدیک و نزدیکتر میشدند. صدای پایشان را کنار گوشم حس کردم.
یکساعتی در کوچه پسکوچهها شعار دادیم تا سر خیابان ۲۱ متری جی، به تجمع مردم رسیدیم. بین مردم و نیروهای گارد، تعدادی تایر ماشین آتش زده بودند. ما پشت سر بزرگترها ایستاده بودیم و جوری شعار میدادیم که انگار قرار است حکومت شاه را خود ما بچهها سرنگون کنیم و به افراد دیگری نیاز نیست! پیرمرد، پیرزنها هم مدام ماشاالله میگفتند و برای سلامتیمان صلوات میفرستادند.
داداش هنوز فراری بود، اما کتابهایش را که نوشتههای شهید مطهری، محمود حکیمی و… بود، از مخفیگاه درآورده بودیم و خواهرهایم میخواندند و حرف انقلاب در خانهمان جریان داشت.
داغکرده بودم. نفسم بالا نمیآمد. ضربان قلبم خیلی تند شده بود. سرم را به عقب برگرداندم که دیدم چند سرباز مسلح پشت سر ما هستند. زهرهام ترکید.
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
داداش هم گفت: دور فرعون را هم همین طوری گرفته بودند، ولی موسی توانست او را زمین بزند. ما هم مثل حضرت موسی (ع) با تکیه به خدا، علیه فرعون قیام میکنیم! آقاجانم اوایل خیلی نگران داداش فرج بود، اما به مرور به جمله او درباره نابودی رژیم ایمان آورده بود.
ذوقزده و هولهولی لباس پوشیدم. توی کوچه ۴۰ تا بچه قد و نیم قد سروصدا میکردند. علی ۱۲ سال داشت و از همه ما بزرگتر بود. برای همه بچهها شعار آماده کرده و روی مقوا جملات مختلفی نوشته بود.
دستوپایم را گمکرده بودم. همراه عبدالله، پسر داداش فرج، خودمان را از میان جمعیت بیرون کشیدیم و به سمت خانه فرار کردیم. ما با نهایت توانی که داشتیم، میدویدیم، اما از جمعیت عقب افتادیم. چند تا جوانتر و فرز هم که پشت سر ما میدویدند، از ما جلو زدند و توی پیچ کوچه گم شدند.